امیر بهدادامیر بهداد، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 14 روز سن داره

...امیر بهداد فرزندی بی نظیر...

ورود بهدادی به زندگیمون

           اینجا طبق گفته دکتر 5/12 هفته داری و تعداد ضربان قلبت 142 تا در دقیقه بوده.                                                                                          ...
15 ارديبهشت 1391

واکسن 6ماهگی...

  .   سلام کوچولوی قشنگم. الان خوابیدی و این بهترین فرصت شد که من یه کم حرف بزنم. دو روز پیش شش ماهه شدی و از روز قبلش دلشوره داشتم که چطور ببرمت و واکسن شش ماهگیت رو بزنم . اما از آنجا که خدای بزرگ و مهربونم در تمام لحظات با تو بودن همراه ما بوده مثل همیشه کمکم کرد . صبح برعکس هر روز ساعت ده و نیم از خواب بیدار شدی و بلافاصله بردمت حمام ، که بعد از واکسن زدنت بخوابی و پات هم تو حمام کردن کشیده نشه. وقتی که واکسن ات رو زدیم یه کوچولو گریه کریه کردی و دیگه آنقدر شیون و زاری نکردی و خوشبختانه وقتی آمدیم خونه شیر خوردی و یه خواب درست و حسابی کردی و عصر هم اینقدر حالت خوب بود که زنگ زدم خان جونی تا صدای قهقه خند ه ات...
15 ارديبهشت 1391

عید91

 عید١٣٩١          عیدت مبارک امیر بهداد نازنینم من و بابایی از ته قلبمون برات دعا می کنیم که سالهای سال زنده باشی و به تمام آرزوهات برسی و در تمام مراحل زندگیت موفق باشی. خدایا کمکمون کن تا برای بهداد عزیزمون پدر و مادری شایسته باشیم و بتوانیم او را به اوج خوشبختی و رضایت در زندگی برسانیم.   شب سال تحویل مامان جان اینا تا دیروقت پیش ما بودند و رفتند منزل خودشان . هر سه تای ما خسته بودیم و صبح اصلا حال و نای سر سفره هفت سین نشستن و ... نداشتم . اما دیگه مجبوری ساعت یک ربع به هشت از خواب بیدار شدم و به زور رفتم و یه دوش گرفتم . از حمام که بیرون آمدم امیرجانم هم بیدار شده ...
15 ارديبهشت 1391

روزهای با تو بودن

یه خاطره از واکسن ٦ ماهگیت شبی که واکسن زده بودی حالت نسبتا خوب بود و نشسته بودی و داشتی با اسباب بازیهات بازی می کردی همین که بابایی اومد خونه و تو هم چشمت به بابایی افتاد شروع کردی به شادی کردن و آواز خواندن و دست و پا زدن. از خوشحالی بال بال می زدی اما یهو تو همین شوخی خنده ها و شادمانی کردنها زدی زیر گریه و بغض و اشک و ... اولش متوجه نشدیم اما بعد از سه ثانیه یادمون افتاد که با مشت خودت کوبیدی روی پات، همونجا که واکسن زده بودی . خلاصه توی شادی و خنده زدی زیر گریه و ... عزیز دلم قیافه ات دیدنی بود نمیدونی که چه حالی شدی و بعدش با شوخی و خنده های من و بابایی یادت رفت که چی شده؟ امیدوارم که همیشه تو تمام مراحل زندگیت خندان با...
15 ارديبهشت 1391

سه ماهگی امیر بهداد

  ت نها یک روز دیگه مونده تا امیربهداد عزیزم دو ماهش تموم بشه و بشه سه ماه و یک روز و .... اینقدر موش شده که... یاد گرفته تلویزیون نگاه می کنه و به قدری غرق تصویر و رنگ تی وی میشه که مثلا وقتی دستمو جلوی صورتش بالا و پایین می برم اعتراض می کنه و غرغر می کنه!!!! بهدادم الان توی 3ماه و دو هفته می تونه با دستاش جغجغه بگیره و از سر و صدای اون به وجد میاد و دست و پا می زنه. سه ماه و دو روزش بود که تهران پیش دکتر شابزاز بردیمش وزنش ٦٥٠٠ گرم و دور سرش 5/40 سانتی متر بود و قدش هم 64 سانتی متر شده بود . مامان جان امیر حسین عازم سفر کربلا بودند و با ایشان هم خداحافظی کردیم و یه روزه برگشتیم شمال.   بعد ا...
15 ارديبهشت 1391

مرخص شدن از بیمارستان و شروع روزهای با تو بودن

عزیزدلم، شب اول توی بیمارستان خیلی خوب بودی. عمه جونی هم پیش ما بود و من و تو تنها نبودیم. خدا رو شکر شیر خوردن رو هم خوب یاد گرفتی . ناخن هات خیلی بلند و تیز بود آقای دکتر گفت چون سر موقع به دنیا اومدی ناخنت اینقده بلنده و پوستت هم تمیز و صافه و خدا رو شکر بچه چروکیده ای نبودی. روز دوم که خواستیم از بیمارستان مرخص بشیم خوشحال بودیم که همه چی تموم شده و با تو داریم به خونه بر میگردیم اما من خیلی درد داشتم و به سختی توی ماشین نشستم و پایین اومدنم از ماشین که مصیبتی بود خیلی خیلی سخت بود. اون روز خیلی روز سختی بود . جابه جا شدن و به کار تو رسیدن خیلی دردناک بود . خاله مهدیه وقتی حال و روز منو دید گفت که می ره و شب دوباره میاد پیشمون. اما ...
15 ارديبهشت 1391

یکی بود یکی نبود

یکی بود یکی نبود. بهداد عزیزم، من و بابایی روزهای تلخ و شیرینی رو پشت سر گذاشتیم تا بالاخره به هم رسیدیم و تونستیم با هم ازدواج کنیم . عشق من و امیر حسین به همدیگه از همون اولین روزهایی که همدیگر و دیدیم شروع شد، تا حالا و تا ابد هم باقی خواهد ماند. وقتی من و بابایی همدیگر و بعد از سالها پیدا کردیم، تصمیم گرفتیم که با هم دیگه ازدواج کنیم. ما روزهای خیلی خوبی در کنار هم داشتیم و حسابی با هم خوش گذروندیم       تا اینکه بعد از سه سال زندگی با هم و گشت و گذار و شیطونی دلمون از خدا تو رو خواست . من و بابایی از خدای مهربونمون خواستیم که یه فرشته کوچولوی ناز و قشنگ برامون از آسمون بیاره و خ...
8 ارديبهشت 1391

4ماهگی بهدادی

4 ماهگی  امیر بهداد جانم                           ابتدای 4 ماهگی بهداد جونم عادت کرده که دستش رو توی دهانش می کنه و ملچ و ملوچ می کنه . حتی شب ها دیگه سرو صدایی نمی کنه. و وقتی که گرسنه هستش شستش رو می خوره و از صدای دستش بیدار می شم و بهش به به می دم .   خیلی باحال شده با شکلک و اداهای ما سریع می خنده. تف تف می کنه و حباب می سازه و با دهانش صداهای خنده دار در میاره. الان 4 ماه و 4 روزش هست و سایز لباسهاش کاملا عوض شده و سایز دو اندازه کاملش هست و سایز سه بهش آزادتره. شبها هن...
6 ارديبهشت 1391

بازگشت به شمال و خونمون

وقتی که از مطب دکتر آمدیم بیرون، بابایی گفت من دیگه طاقت ندارم شما دو تا حالتون خوبه و ما هم دیگه تهران کاری نداریم و فردا صبح همه خرت و پرت ها و وسایل زیادی رو با خودم می برم شمال و خونه رو آماده می کنم و آخر هفته میام دنبالتون که بریم سر خونه زندگیمون . اگه به من بود که دلم می خواست همین فردا با هم برگردیم اما مامان جان و خان جونی موافق نبودند و می  گفتند که حداقل یک ماه تا چهل روز باید تحت مراقبت اونها باشیم. اونها راست می گفتند چون من شمال دست تنها بودم و بی تجربه. اما من طاقت نداشتم و می خواستم بیام خونمون و هر سه تامون پیش هم باشیم. توی فاصله ده دوازده روزی که بعد از تولدت تهران بودیم تقریبا همه دیدنمون اومدند و مامان ج...
6 ارديبهشت 1391

اواخر دو ماهگی بهدادجانم

روزهای زیادی از تولد بهداد عزیزم می گذره و الان حدود دو ماه و بیست و پنج روز از ولادت پسر عزیزم می گذره. الان کنار من روی مبل دراز کشیده و داره دست و پا می زنه و قان و قون می کنه و با من حرف می زنه. دلم نیومد که این روزهای قشنگ و دیدنی بگذره و من از لحظه های دیدنی و شرین رشد و تحول و بزرگ شدن این موجود شگفت انگیز چیزی یادداشت نکنم.این آقا بهداد پسر بی نظیر و دیدنی هست. به قدری وجودش آرامش بخش و روحیه ساز هست که هیچ گونه سختی مسیر به چشمم نمیاد. شبها تقریبا سه تا پنج بار از خواب بیدار می شه و شیر میل میکنه و عوض می شه . اما این موجود به قدری مهربان و نازنین و دوست داشتنی هست که هر گونه سختی را به جان می خرم و بارها و بارها در حضور خودش م...
6 ارديبهشت 1391